نویسنده: محمدرضا شمس

 
پیرزنی فقیر بود که پسری به نام «محمد رفیع» داشت. رفیع، گاوچران بود. یک روز عصر که از چراندن گاوها برمی‌گشت، یکی از اهالی ده با نگرانی گفت: «گاو من نیومده خونه!»
محمد رفیع گفت: «همه‌ی گاوها اومدند؛ برو بگرد شاید خونه‌ی کسی رفته باشه، شاید هم کسی گاوت رو اشتباهی برده باشه.»
مرد قانع نشد و محمد رفیع را به باد کتک گرفت. رفیع که آدم درستکاری بود ناراحت شد و گاوچرانی را کنار گذاشت. بعد به مادرش گفت: «این ده دیگه جای من نیست، می‌خوام برم یک جای دیگه زندگی کنم.»
پیرزن گفت: «من که غیر از تو کسی رو ندارم، هر جا بری، من هم می‌آم.»
نان و توشه‌ای برداشتند و از ده بیرون زدند. مدتی از این ده به آن ده رفتند تا به رودخانه‌ای رسیدند. کف رودخانه سنگ‌های قشنگی می‌درخشیدند. رفیع دو تا از سنگ‌ها را برداشت. رفتند تا به شهری رسیدند. محمد رفیع به نانوایی رفت، سنگ‌ها را داد و چند نان گرفت. شب، نانوا سنگ‌ها را به خانه برد و گوشه‌ای گذاشت.
شب که همه خواب بودند، پاسبان‌ها نو خیره کننده‌ای دیدند که از دریچه‌ی خانه‌ی نانوا بیرون می‌آمد. روی کول هم رفتند و یکی از آن‌ها از دریچه، داخل خانه را نگاه کرد، دید دو قطعه سنگ مثل ستاره می‌درخشند.
به پادشاه خبر دادند و پادشاه دستور داد نانوا را با دو گوهر شب چراغ حاضر کنند.
نانوا به قصر رفت و شاه از او پرسید: «این‌ها چیست؟»
نانوای بیچاره گفت: «نمی‌دونم، قربان. جوان فقیری این‌ها رو به من داد و چند نان گرفت.»
شاه گفت: «این‌ها گوهر شب چراغ است. در تمام خزانه‌ی شاهی نظیر ندارد، چطور تو نمی‌دانی چیست؟»
نانوا به گریه افتاد. وزیر گفت: «قربان، فکر کنم این پیرمرد راست می‌گه. به او مهلت بدید تا او جوان رو پیدا کنه.»
پادشاه مهلت داد و گفت: «اگر جوان را آوردی که هیچ! اگر نیاوردی باید خودت جای گنج را بگویی و بقیه‌ی آن را به ما تحویل بدهی وگرنه گردن‌ات را خواهم زد!»
نانوا رفت و همه جا را گشت، محمد رفیع و مادرش را پیدا کرد و آن‌ها را به پاسبان‌ها تحویل داد. پاسبان‌ها محمد رفیع را پیش پادشاه بردند. شاه پرسید: «این سنگ‌ها را از کجا آورده‌ای؟»
رفیع ماجرای زندگی‌اش را برای شاه تعریف کرد. شاه گفت: «می‌توانی باز هم از این سنگ‌ها بیاوری؟»
محمد رفیع گفت: «البته که می‌تونم. فقط باید مزدم رو پیش پیش بدید.»
شاه دستور داد دو سکه به او بدهند. محمد رفیع گفت: «یک شرط دیگه هم دارم؛ کسی نباید دنبال من بیاد.»
شاه قبول کرد. محمد رفیع از قصر بیرون رفت، پول را به مادرش داد و گفت: «خدا برامون خواسته، بگیر و خرج کن تا برگردم.»
بقچه‌ی نان را برداشت و رفت تا به همان رودخانه رسید. بقچه را پر از سنگ کرد و برگشت. شاه و وزیر در ایوان نشسته بودند. جوان وارد شد و بقچه را مقابل آن‌ها باز کرد. شاه از دیدن آن همه سنگ درخشان دهانش باز ماند. وزیر گفت: «قربان! این جوان نمی‌دونه این سنگ‌ها چقدر می‌ارزند. دستور بدید این بار سنگ بیشتری بیاره.»
شاه بیست سکه‌ی دیگر به محمد رفیع داد تا سنگ بیشتری بیاورد. نیمه شب، محمدرفیع دوباره به رودخانه رفت و توبره‌اش را پر از سنگ کرد و برای شاه برد. شاه پرسید: «می‌توانی چند توبره‌ی دیگر از این سنگ‌ها برام بیاوری؟»
محمدرفیع که دختر پادشاه را دیده بود و یک دل نه صد دل عاشق او شده بود، فرصت را مناسب دید و گفت: «البته که می‌تونم. اگر دخترتون رو به من بدید، خزانه‌ی شما رو از این سنگ‌ها پر می‌کنم.»
شاه عصبانی شد و به وزیر گفت: «این جوان چه می‌گوید؟»
وزیر آرام گفت: «قربان! شما قبول کنید، من شرط‌هایی می‌گذارم که نتونه انجام بده.»
شاه به ظاهر قبول کرد. محمد رفیع چند توبره‌ی بزرگ داشت و طوری که کسی او را نبیند کنار رودخانه رفت، توبره‌ها را پر از سنگ کرد و برگشت. شاه به وزیر گفت: «حالا چه کار کنم؟ نه می‌توانم از این همه گوهر بگذرم، نه می‌توانم دخترم را به او بدهم. فکری بکن.»
وزیر به محمد رفیع گفت: «اگر دختر پادشاه رو می‌خوای، باید برای پادشاه مروارید خوشه و دُر دوگوشه بیاری.»
محمدرفیع به خانه رفت و مدتی فکر کرد. سرانجام نان و توشه‌ای برداشت و راه افتاد.
شب‌ها استراحت می‌کرد و روزها راه می‌رفت تا به دریا رسید. جزیره‌ی کوچکی وسط دریا بود که صخره‌ی بلندی داشت و بالای صخره قصری بود. محمد رفیع مقداری چوب و تخته جمع کرد، قایقی درست کرد و خودش را به قصر رساند. در زد. دختری سرش را از پنجره بیرون آورد و پرسید: «چی می‌خوای؟»
محمد رفیع گفت: «دنبال مروارید خوشه و دُر دوگوشه می‌گردم.»
دختر راه ورود به قصر را به او نشان داد. محمد رفیع وارد شد. دختر گفت: «پدرم، شاه پریان مغرب زمینه. دیوی عاشق من شده و من رو توی این قصر زندانی کرده. اگر من رو از شر دیو خلاص کنی، به تو کمک می‌کنم.»
محمد رفیع گفت: «من حریف دیو نمی‌شم، جادوگری هم بلد نیستم، اما می‌دونم اگر بتونی شیشه‌ی عمرش رو پیدا کنی، کار تمومه.»
بعد به او گفت که چه کار کند. شب که شد، دیو تنوره‌کشان آمد و گفت: «بوی آدمیزاد می‌آد...»
دختر گفت: «این جزیره وسط دریاست، هیچ کس نمی‌تونه اینجا بیاد. تازه اگر هم بیاد، نمی‌تونه وارد قصر بشه.»
غذایی جلوی دیو گذاشت و گفت: «من اینجا دارم از تنهایی دق می‌کنم. اگر واقعاً به من علاقه داری، شیشه‌ی عمرت رو بده روزها باهاش بازی کنم.»
دیو گفت: «امکان نداره. هر چیز دیگه‌ای بخوای برات می‌آرم، جز این یکی. اگر شیشه‌ی عمر من دست آدمیزاد بیفته و بشکنه، می‌میرم.»
دختر گفت: «آدمیزاد که از اینجا خبر نداره! تازه چه جوری می‌تونه بیاد اینجا؟»
دیو راضی شد و گفت: «تو حیاط قلعه، حوضی هست که آب از یک طرفش می‌آد و از طرف دیگه‌اش خارج می‌شه. چند ماهی سرخ و سفید توی آب زندگی می‌کنند. شیشه‌ی عمر من تو شکم ماهی خال داره. اگر کوچک‌ترین حرکت از ماهی سر بزنه، لرزه به اندامم می‌افته و می‌فهمم شیشه‌ی عمرم در خطره؛ هر جا باشم خودم رو می‌رسونم. حالا فهمیدی چرا نمی‌تونم شیشه‌ی عمرم رو به تو بدم؟»
دختر وانمود کرد ناراحت شده است. صبح که دیو تنوره‌کشان از قلعه خارج شد، محمد رفیع از مخفی‌گاهش بیرون آمد، تیر و کمان دیو را برداشت و رفت نزدیک حوض. ماهی خال‌دار را نشانه گرفت و تیری به آن زد. ماهی روی آب آمد. ماهی را گرفت، شکمش را پاره کرد و شیشه‌ی عمر دیو را برداشت. دیو تنوره‌کشان رسید و به عجز و لابه افتاد و قسم خورد اگر شیشه را نشکند، غلام او شود. محمد رفیع گفت: «اول، ما رو پیش پدر این دختر ببر.»
دیو آن‌ها را روی شانه‌های خود گذاشت و به بارگاه شاه پریان مغرب زمین برد. شاه پریان از دیدار دخترش شاد شد. به محمد رفیع گفت: «هرچی می‌خواهی بگو تا فوری برات حاضر کنم.»
محمد رفیع حال و حکایت را گفت. شاه پریان دستور داد طبقی پر از مروارید خوشه و طبقی هم پر از دُر دوگوشه بیاورند. دختر شاه پریان گفت: «این سلطانی که تو تعریف کردی و اون وزیر مکارش، باز هم چیزهایی از تو می‌خوان که شاید از عهده‌اش برنیای. من تا تو رو به مقصد نرسونم، تنهات نمی‌گذارم.»
از پدر دختر اجازه گرفتند و پشت دیو نشستند. دیو به هوا رفت و کمی بعد، آن‌ها را کنار دروازه‌ی شهر پیاده کرد. دختر، شیشه‌ی عمر دیو را داد و او را آزاد کرد و به محمد رفیع گفت: «من همین اطراف می‌مونم، تا برگردی.»
محمد رفیع به قصر پادشاه رفت و مروارید خوشه و دُر دوگوشه را تحویل داد. چشم شاه و اطرافیان از دیدن آن جواهرات خیره شد. شاه خیلی خوشحال شد و دستور داد از جوان پذیرایی کنند و اسباب استراحت او را فراهم کنند. بعد، از وزیر پرسید: «حالا چه کار کنیم؟ به این جوان چه جوابی بدهیم؟»
وزیر گفت: «ازش بخواهید به اون دنیا بره و از پدر من و شما، نامه‌ای با مُهر مخصوص خودشون بیاره.»
شاه از محمد رفیع خواست به آن دنیا برود و نامه را بیاورد. محمد رفیع پیش پریزاد رفت و ماجرا را تعریف کرد. پری برای شاه و وزیر از قول پدرشان نامه نوشت و به بعضی ماجراها هم که در زمان حیات آن‌ها پیش آمده بود، اشاره کرد. آن‌وقت نیمه‌های شب، مخفیانه وارد قصر شد، مهر پدر شاه و وزیر را برداشت و پای نامه‌ها زد. نامه‌ها را بست، پشت آن‌ها را هم مهر کرد، مهرها را سر جاشان گذاشت و پیش محمد رفیع برگشت و گفت: «فردا صبح به دربار برو و بگو چند بار هیزم جمع کنند و روی اون‌ها نفت بریزند. اون وقت بالای هیزم‌ها برو و بگو آتش‌شان بزنند. من تو یک چشم به هم زدن تو رو نجات می‌دم و دور از چشم حاضران پنهانت می‌کنم.»
فردا صبح محمد رفیع وارد دربار شد. پس از ادای احترام گفت: «قربان، دستور بدید هیزم زیادی جمع کنند تا من به اون دنیا برم.»
شاه دستور داد هیزم آماده کردند. مردم جمع شدند. محمد رفیع بالای تل هیزم ایستاد و گفت: «قربان دستور بدید آتش بزنند.»
سربازها هیزم‌ها را آتش زدند. همین که دود و شعله بلند شد، پری، محمد رفیع را غیب کرد. دود و آتش آن‌قدر زیاد بود که هیچ کس اثری از جوان ندید. همه منتظر ماندند تا آتش خاکستر شد. وزیر گفت: «قربان، دیگه تمام شد و شرش کنده شد، حالا با خیال راحت می‌تونیم مراسم عروسی شاهزاده خانم رو با غلام‌زاده برگزار کنیم.»
شاه گفت: «صبر کن، ببینیم چه می‌شود.»
وزیر گفت: «قربان، مگه ندیدید اثری ازش باقی نموند؟» هنوز حرف‌هاشان تمام نشده بود که محمد رفیع، شاد و خندان وارد شد، تعظیم کرد و نامه‌ها را به شاه و وزیر داد. وقتی آن‌ها نامه‌ها را با مهر پدران‌شان دیدند، دود از کله‌شان بلند شد. نامه‌ها را باز کردند و خواندند. آخر هر دو نامه نوشته شده بود: «ما خیلی مشتاق دیدار شما هستیم، چرا به دیدن ما نمی‌آیید؟ با کمک و راهنمایی این جوان می‌توانید یک روز مهمان ما باشید تا ناگفتنی‌ها را به شما بگوییم.»
شاه گفت: «پدران ما هم دل‌شان خوش است! آخر ما چطور می‌توانیم به آن دنیا برویم و برگردیم؟»
محمد رفیع گفت: «همان‌طور که من رفتم و برگشتم. اگر بخواهید، می‌تونم شما رو پیش پدران‌تون ببرم.»
وزیر مکار گفت: «به شرطی که خودت هم با ما بیای.»
محمد رفیع گفت: «من که یک بار رفتم، اما اگر بخواهید باز هم با شما می‌آم.»
فردا صبح دوباره هیزم فراوان جمع کردند و نفت روی آن ریختند. شاه و وزیر و محمد رفیع بالای تل هیزم رفتند و دستور دادند هیزم‌ها را آتش بزنند. پریزاد فوری محمد رفیع را نجات داد، اما شاه و وزیر سوختند و جزغاله شدند.
محمد رفیع با دختر پادشاه ازدواج کرد و شاه شد. مادرش را هم به دربار برد. پریزاد هم از او خداحافظی کرد و به دیار پریان رفت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.